دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 13 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

مراسم...

سلام خوبید دوستای گلم؟نی نی های نانازی من الان که دارم مینویسم کلی شارژم و سرحال از ساعت 7بیدارم  همسری امروز ارومیه تشریف دارن اخه امروز مراسم چهلم دایی جونمه ...خدارفتگان همه شمارو بیامرزه... من شوشو رو بدرقه کردم رفتم نماز خوندم و کلی دعای توسل خوندم و جزاول قرانم رو تموم کردم و بعدش خونه رو  مرتب کردم رفتم دوش گرفتم و یه اب پرتقال زدم بر بدن و صبحونه ی مختصری خوردم و الانم که .... من خیلی تنبلی کردم این چن روز رو باید میرفتم آزمایش چکاپ حاملگی ولی نشد دیروز باجدیت میخواستم برو که ساعت هشت بیدارشدم دیدم برف میاد منم گرفتم خوابیدم... امروزم که مراسم داریم موند ایشالله فردا اگه قسمت باشه... الحمدالله هیچ ا...
28 دی 1393

ما سه نفر

               سلام  نی نی تودل مامانی امیدوارم جات خوب باشه و این هفت ماه رو هم خوب تغذیه کنی و بموقع بیای بغلم دختر....پسر آسمونی من مامان جان بابایی خیلی خوشحاله همش میگه وقتی چیزی ناراحتم میکنه یا خسته ام زودی فکر شمامیفتم کل روزم رو میسازم....خداروشکر خداجونم مرسی که معجزه رو توزندگی من و همسری آوردی و اینهمه شادمون کردی  دوروزه بدجوری سرماخوردم...فقط آبریزش بینی دارم وعطسه میکنم اساسی....دیروز کلی استراحت کردم بابایی هم ساعت 15اینارسید خونه کمی استراحت کردیم و کلی ازشما حرف زدیم وذوق کردیم و بعد من خواستم خونه رو جارو بکشم بابایی گفتن که نه نمازشون رو خوندن و اومدن جارو کشی...
21 دی 1393

یه خبر فوق العاده....به موقع میگم بهتون

خدای آسمون و زمین خدای مهربون چقدر مهربونی ..چقد بزرگواری که بعد دوسال و نیم انتظار عوض یه قلب دوتاقلب تو دلم گذاشتی... بله مامانای گل و دوستای مهربونم قرارشده بعد از ماه سومم این خبر رو به همه بگم براهمین مینویسم اما رمز میذارم و بعد ماه سومم بازش میکنم دیروز 16دی که رفتیم سونوگراففی البته مردد بودم حس میکردم درسته دکتر گفتن دوهفته دیگه بیا اما بازم نشون نمیده ولی یهو به دلم افتاد که با شوشو پاشیم بریم مطب...شوشو اومد غذاخوردیم و راه افتادیم ساعت 6:30 به بعد بود سوار ماشین شدیم و رفتیم...رفتیم رسیدیم مطب اسممو گفتم و نوشتن و با شوشو منتظر نشستیم یکم طول کشید هفت و ده دقیقه مطب بودیم تا ساعت 8 و نیم اینا...نشستیم اخر سرش صدام ...
17 دی 1393

خـــــــــــــــدایا هزار مرتبه شکرت

سلام دوستای گلم من اومـــــــــــــــــــــــــــدم نی نی تودلم قلبش تشکیل شده حالش خوبه خداروشکر وهمه ی اینارو مدیون دعاهای شما دوستای گلم هستم نی نی تودلم هشت هفتشه و قلب مهربونش میزنه دعاکنید برام عزیزان برای هفته اینده یه سری آزمایش چکاپ حاملگی دکتر نوشتن برام که باید برم و انجام بدم به امید اینکه هرکی منتظر نی نی هستش خدا دامنشو سبزکنه و اونایی که نی نی تودل دارن رو حفظ کنه هم مامانی رو هم نی نی کوشولو رو ...
17 دی 1393

وقت سونگرافی دارم...

سلام نفس مامان معجزه ی قشنگ مامان خیلی دلتنگتم...نگرانتم نمیدونم چیکارکنم همه هستی من طبق گفته ی خانم دکتر که اون ابر گفتم دوهفته دیگه بیا سونوگرافی امروز باید برم سونوگرافی بشم چون اون بارهم سونو نکردن گفتن که زوده...حالا امروز نمیدونم برم یانه چون  تصمیمی داشتم شنبه برم که حداقل دوسه روزم بیشتر بگذره مطمین تر نشون میده....الان نهایتا نیم ساعته بابایی میاد بهش گفتم احتمالا بریم اونم اوکی کرده اگه مشکلی پیش نیاد میریم ایشالا اونوقته که دیگه خیالم راحت میشه...از قلب قشنگت که میزنه از وجود نازت که مطمین میشم هستی نفسم بابایی کلی ذوق داره...اون روز برات یه میمون عروسکی خریده میگه ازاین به بعد دیگه مخصوص نی نی میخریم ...خدا...
16 دی 1393

اولین ملاقات خانم دکتر بعد از مثبت شدن ازمایشم

سلام دوستای گلم امیدوارم زندگی به کامتون باشه و هرچی از خدای بزرگ میخواید بهتون بده و همیشه لباتون بخنده منم خوبم....شکرمیکنم خدای بزرگوارم رو چون زندگیمون رو رنگ دیگه ای کرده برامون...ازهرلحاظ...شوهرم خیلی خوب بودخیلییییی بهترشده....چقد خودم امیدوارم شدم...به امید انکه چن ماه دیگه بغلش میگیرم کل وجودم پر از شور و شوق میشه....هیچوقت باور نمیکردم این روز رو ببینم...ازته دل برای همه دوستام که منتظرن دعا میکنم خدا هرچه زودتر سهم دلشون رو بده و این انتظار براشون تموم بشه....الهـــــی امین.... دیروز بعد نماز ظهرم راه افتادم سمت خونه ی مامانم رسیدم نهار خوردم و عدش منتظرم لیلا دختر عموم شدم اومد و رفتیم مطب دکتر نان بخش...رسیدیم 10نفربیشت...
4 دی 1393
1